سلاام مهربونترینم
از امروز تصمیم گرفتم در کنار درددلام تفسیرهایی که در حد فهم من هست از کتاب مثنوی معنوی حضرت عشق رو اینجا بنویسم که بعدها هروقت سر بزنم اینجا میزان رشد فهم خودم رو متوجه شم و شااید بتونه کمکی باشه برای شخصی...
تو نخواندی قصهٔ اهل سبا یا بخواندی و ندیدی جز صدا
از صدا آن کوه خود آگاه نیست سوی معنی هوش که را راه نیست
او همیبانگی کند بی گوش و هوش چون خمش کردی تو او هم شد خموش
داد حق اهل سبا را بس فراغ صد هزاران قصر و ایوانها و باغ
شکر آن نگزاردند آن بد رگان در وفا بودند کمتر از سگان
مر سگی را لقمهٔ نانی ز در چون رسد بر در همیبندد کمر
پاسبان و حارس در میشود گرچه بر وی جور و سختی میرود
هم بر آن در باشدش باش و قرار کفر دارد کرد غیری اختیار
ور سگی آید غریبی روز و شب آن سگانش میکنند آن دم ادب
که برو آنجا که اول منزلست حق آن نعمت گروگان دلست
میگزندش که برو بر جای خویش حق آن نعمت فرو مگذار بیش
از در دل و اهل دل آب حیات چند نوشیدی و وا شد چشمهات
بس غذای سکر و وجد و بیخودی از در اهل دلان بر جان زدی
باز این در را رها کردی ز حرص گرد هر دکان همیگردی ز حرص
بر در آن منعمان چربدیگ میدوی بهر ثرید مردریگ
چربش اینجا دان که جان فربه شود کار نااومید اینجا به شود
در این بخش راجع به اهل سبا گفته شده که باوجود تمامینعماتی که خدا به آنها داده بود هیچ تشکری در برابر آن نعمات نکردند و آن نعمات از آنها گرفته شد چنت نکته داره اینجا از نگاه من اول اینکه حتی خداوند هم از با همه بزرگیش و بی نیازیش به تشکر کردن در برابر نعماتی که میده توجه داره شاید از این طریق میخواد به ما انسانها بفهمونه که در برابر هر نعمتی چه از طرف خودش و چه از طرف هر انسان دیگه باید تشکر بشه تا شکر اون نعمت بجا اومده باشه ما انسانها از سگها که کمتر نیستیم، سگها وقتی یک نفر بهشون یه تیکه نون میده پاسبان در اون خونه میشن پس چرا ما انسانها در برابر همهه اون نعمتهایی که خدا بهمون داده شکر نعمت به جای نمیاریم؟؟!!!
چون فدای بیوفایان میشوی از گمان بد بدان سو میروی
من ز سهو و بیوفاییها بری سوی من آیی گمان بد بری
این گمان بد بر آنجا بر که تو میشوی در پیش همچون خود دوتو
بس گرفتی یار و همراهان زفت گر ترا پرسم که کو گویی که زفت
یار نیکت رفت بر چرخ برین یار فسقت رفت در قعر زمین
تو بماندی در میانه آنچنان بیمدد چون آتشی از کاروان
دامن او گیرای یار دلیر کو منزه باشد از بالا و زیر
نه چو عیسی سوی گردون بر شود نه چو قارون در زمین اندر رود
با تو باشد در مکان و بیمکان چون بمانی از سرا و از دکان
چون جفا آری فرستد گوشمال تا ز نقصان وا روی سوی کمال
آن ادب کردن بود یعنی مکن هیچ تحویلی از آن عهد کهن
دزد چون مال کسان را میبرد قبض و دلتنگی دلش را میخلد
او همیگوید عجب این قبض چیست قبض آن مظلوم کز شرت گریست
بیاد داشته باشیم که هرآنچه داریم از طرف بزرگ هستی است و وفا برترین صفت است برای هر انسان حتی قبل از مادر که واجب است وفا در برابرش خداوندی است که وجود آورنده آنهاست پس باید هماره وفاداری نسبت به اولین ایجاد کننده را در نظر داشت و در صورت بی وفایی آن دلگیری که ایجاد میشود نشان آنست که وفا کن . فراموش نکن اول بار چگونه بوجود آمدی.
قبض دل قبض عوان شد لاجرم گشت محسوس آن معانی زد علم
غصهها زندان شدست و چارمیخ غصه بیخست و بروید شاخ بیخ
بیخ پنهان بود هم شد آشکار قبض و بسط اندرون بیخی شمار
چونک بیخ بد بود زودش بزن تا نروید زشتخاری در چمن
قبض دیدی چارهٔ آن قبض کن زانک سرها جمله میروید ز بن
بسط دیدی بسط خود را آب ده چون بر آید میوه با اصحاب ده
پس اگر قبضی ایجاد شد آنرا از بیخ و بن برکن چرا که این بیخ شاخه خواهد داد و بر اما اگر از بیخ کنده شود و بجای آن بذر خوبی کاشته شود بسط مییابد پس آن بسط را آب ده تا رشد کند و میوه دهد چرا که میوه آن زیباست.